مقاله مجموعه شعر زیبا در pdf دارای 25 صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است
فایل ورد مقاله مجموعه شعر زیبا در pdf کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه و مراکز دولتی می باشد.
این پروژه توسط مرکز مرکز پروژه های دانشجویی آماده و تنظیم شده است
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی مقاله مجموعه شعر زیبا در pdf ،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن مقاله مجموعه شعر زیبا در pdf :
مجموعه شعر زیبا
مقدمه
مجموعه شعری که بدان می نگرید، در بر دارنده اشعار و نثرهای دو شاعر جوان است.
یکی از ویژگی های مهم، مشخص و ممتاز شعر، وزن آن است که بدون آن هیچ کلامی جواز ورود به قلمرو شعر را ندارد و سخن غیر موزون، نثر است که قلمرو عقیده های مختلف در این مجموعه حد و مرز یافته و به خوبی به چشم می خورد.
گردآوری این مجموعه کوششی است تا این میراث عظیم را حفظ کند. نظام جمهوری اسلامی ایران برای ادبیات فارسی این گنج با ارزش، جایگاه ارزشمند و رفیعی را در نظر گرفته و ما تازه رستگان شعر، این اصل را حفظ می کنیم و این مهم را ارج می نهیم.
امید است که این مجموعه، به قدر توان خود، در خاطر شما دلپذیر افتد و با پیشگامی شاعران بزرگی همچون حافظ و سعدی و پذیرش طبع جامعه و حمایت نودوستان شعر، که تنها ضامن بقای شعر است، در روزگاران دراز به یادگار بماند.
معادله
در کوچه پس کوچه های مبهم دلم آنجا که در دنیای مجازی ام دنبال حقیقت بودم دنبال واژه واژه برای وصف عشق می گشتم تو را دیدم تو را که خود عاشق تر از من بودی من که خود را در عشق از همه برتر می دانستم.
تو هر روز به آنجا می آمدی برای تجدید میثاق و عهدت با او.هر گاه از آنجا می گذشتم و نگاه عاشقانه او را به تو میدیدم که چه عاشقانه برای هم می گریید واژه واژه های عشق را می یافتم.
لحظه ها برای سبقت گرفتن از پی هم تمام هستی خود را به کار گرفتند. شما سنبل عشق من شدید اما تا در جستجوی حل تک معادله ی عشقم گشتم تا آن را با تو حل کنم خودم را تنها دیدم.
آن شب زیر کورسوی عشق بازی ستارگان خودم را تنها دیدم;!!!
ای کاش;
ای کاش آسمان حرف کویر را می فهمید اشک خود را نثار گونه های خشک او می کرد. کاش واژه حقیقت آنقدر با لبها صمیمی بود که برای گفتنش نیازی به شهامت نبود. کاش دلها آنقدر خالص بود که دعاها قبل از پایین آمدن دستها مستجاب می شد. کاش مهتاب با کوچه های تاریک شب آشناتر بود.
کاش بهار آنقدر مهربان بود که باد;
کاش بهار آنقدر مهربان بود که باد عطرش را با خود به همراه می آورد تا با یادش بی اختیار مست می شدم .کاش دلها آنقدر یکرنگ بود تا هرگز چشم کسی بارانی نمی شد مگر برای شادی. کاش قاصدکها زبان داشتند تا حرف دل عشاق را به همه می رساندند بلکه اجابت می شد قنوتی;
کاش افسانه ها حقیقت داشتند اما افسوس و حسرت که اگر اینگونه بود دیگر افسانه نبود. کاش دلها آنقدر صبر داشتند تا برای سبک کردن بار سنگینش محتاج به دل بی وفایان نمی شد. کاش مردم آنقدر وفادار بودند تا برای گفتن و بیان واژه واژه های عشق احتیاجی به شهامت نبود. کاش حرمت شکنان می فهمیدند چقدر برای عشاق سخت است شنیدن واژه عشق بدون وضوی عاشقان؟!! کاش ضمایم پرونده عشق همگان پر از داستانهای شیرین وفرهاد، لیلی و مجنون ; بود.
وکاش پرونده عشق کسی بسته نمی شد. ای کاش هیچ گاه برای ریختن قطرات مقدس اشک در دل عشاق ترسی وجود نداشت. ای کاش هیچ کس پشیمان نمی شد تا بدون چاره بماند.
ای کاش سه گروه از مردم وجود نداشتند:
حرمت شکنان، بی وفایان و عشاق
اگر عشاق نبودند بی وفایان حرمت شکنی نمی کردند.
و ای کاش;!!!;
لحظه ای که هرگز نخواهد رسید;!!!
زیر چتر طلایی خورشید آن جا که اسب خورشید از کنار هر طلوع در کوچه های آسمان می دوید من بر پشت اسب آفتاب می پریدم و با هم تا غروب خورشید می تاختیم و با طلوع هر ستاره می فهمیدیم امروز هم دیروز شد.
یک روز که خورشید دوباره چتر محبتش را بر زندگیم گسترانده بود و من با چشمان زلال اسب سپیدم سخن می گفتم و با هم شانه به شانه با صدای آواز باد با پیچکی از صدای زمزمه ی جویبارها در کوچه هایی آبی تر از احساس عبور می کردیم جایی که می شد عطر علف را قاب کرد فهمیدم یک کبوتر بر روی بام دلم بی خبر لانه کرده. آن کبوتر آنقدر زیبا بود و آن قدر عاشقانه لانه می ساخت که دلم نیامد او را از بام خانه ی دلم برانم .
روزها از پی هم می گذشتند دلبستگی و انس من به آن کبوتر آنقدر فراوان شده بود تا حدی که حتی خودم را هم فراموش کردم تمام وجودم را فرا گرفته بود. بخاطر محافظت از آشیانه و وجود آن کبوتر حاضر به هر کاری بودم. گذشت از جان کمترین کاری بود که می توانستم در حقش انجام دهم.
به حرمت آیین نیایش عاشقان مثل باران آسمان چشمم قطره قطره با جوهر خاکستری رنگ دلم را برایش سرودم.
گر چه از دل تنگی دلم به تنگ آمده بود اما در قصه هایم فقط امید بود.
شاید زمان خواب زلال ماهی ها از نگاهم ستاره می با رید و با بارش هر ستاره یا کلام لبخند کبوتر گرمی وصالی دوباره در رخسارم نقش می بست.
مجموعه ای از عشق ، در هر ورقش پیدا بود. حرفی از حرفهای وصال با یک دنیا از پاکی چشمان بی همتایش برایش سرودم. تا عاشقانه به او هدیه کنم.
اما در جواب پس از انتظاری کهنه گفت: ” فراموشی بهترین واژه برای جداییست “
لانه آن کبوتر از بام دلم فرو ریخت و من با چشمانی پر از ستاره به افق به پرواز بی مهر آن کبوتر چشم دوخته بودم وانتظار می کشیدم؛ بازگشت ” لحظه ای که هرگز نخواهد رسید;./ “
باران
باران می بارید. ابر همچون عاشق اشک می ریخت.
قطراتش الماس گونه بر زمین می ریخت. بر سر هر کسی، با اشکها و ناراحتی هایش رنج و غم را از دل هر عاشقی می گرفت. اما افسوس که بعد از تمام شدنش غمشان چند برابر می شد! شاید آسمان به حال او می گریست.کس نمی داند.
اما حکایتیست از دل عاشق و خسته. گفت: باران اریب می بارید. در جاده ای دراز و سیاه بی قرار راه می رفتم . ناگاه به ژولیده ای که گرد و غبار عاشقی بر رخسارش، گِل شده بود و غمگین افتاده بود رسیدم از ناتوانی طعامی نمی جست و از بی زبانی سخنی نمی گفت ولی گاهگاهی به یک باره چون رعد از بی قراری ناله می کرد و می گریست. همرازی نداشت تا با او راز گوید و کسی را نداشت که از بیماریش درمانی سازد. سر تا پای آن غریبه را نگاه کردم چون مرده ای بر روی خاک افتاده بود. با خود گفتم: این رنجور نیز بی گمان عاشق است که از دلدارش دور مانده است.
چه کار می کردم؟ چگونه کمکش می کردم؟ بی درنگ پرسیدم: چه شده؟ چرا در خاک افتاده ای و در جشن باران شادی نمی کنی؟ چه شده که این چنین بی قراری؟
گفت : ای از دل عشاق بی خبر ! از حال من چه چیز می خواهی بدانی؟ صورتم را ببین، تن رنجورم را ببین نشان از حالم نمی دهد. گفت : مرا به حال خود بگذار و برو.
گفتم: برخیز که من خود از تو بدترم. نمی دانی چه ها کشیدم تا این گونه سر پا ایستاده ام من هم همانند تو دلدارم به صنمی دلباخت و رفت!
نا گهان صدای گریه ها وناله هایش کم شد و پرسید که پس چرا گریه نمی کنی؟
خواستم بگم من گریه هایم را در زمان فراق و انتظار کردم. خواستم بگویم زمانی آب دیدگانم همچون سیل جاری می شد که بر من بی وفایی کرد و رفت.
خواستم بگویم من گریه هایم را وقتی کردم که فهمیدم برای ابد باید تنها بمانم.
اما تا خواستم بگویم گریه هایم نگذاشت.
حرف دل
تو روزی آینه مهربانی بودی، اگر تو نبودی شعر من هم نبود. من شعر را برای پیوستگی با تو می خوانم که احساس قلب پاکم را به عطوفت تو برسانم و به آن گره کنم.
برای تو می نویسم زیرا حرف دلم است. با نوشتن هر روزت را به روز خود نزدیکتر احساس می کنم.
با تو هم فریاد و هم دم. من عاشق و مجنون تو بودم که اگر آن روزها مجالی برای حرف زدن بود، جان من هم به فریاد می آمد.
اگر تنها باشی، من در کنارت می نشینم. نه من، که دل من با تو همراه خواهد بود. هیچکس جز خدا نمی داند، که تا کدامین راه تو را دوست دارم. هیچگاه خود را از تو جدا نخواستم، جز آنکه مرگ را به این جدایی رجحان دهم.
اگر روزی بمیرم، از گریه خواهد بود که جان مرا به خروش می آورد و اگر دوباره متولد شوم، از شادی توست که بر در سرایم حلقه می کوبد، چراکه شادی تو مرا به اهتزاز وا می دارد.
هنگامی که از چشمانی معصوم دم می زنند چشمان پر عصمت تو پیش چشمم برق می زند.
آن دم که از عشق می گویند، واژه واژه های صامت شعرم را از قامت تو، صدای تو، چشمان تو؛ نه! از عشق تو می گریم.
بلندی شعرم از صفای وجود توست، درخشانی لولوهای چشمم، از نور چشمان سیاه توست. آری این تو هستی که مثل رحمت خدا و معجزه او در زمین، در قلب و زندگی من و جوانه های وجودم جاری می باشی.
غم و شادیم، بود و نبودم، هست و نیستم و زندگی من از تو مایه می جوید. این حقیقت افسانه نما را باور کن.
من در دنیا از خدا هیچ نخواستم جز خدا را و جز تو را، جز محبت تو و جز شادی تو. آب و خاک را نمی خواهم، زیرا که به آه دلسوخته من بر باد می رود. اما آتش عشق تو هیچگاه از بین نمی رود، تا ابد جاویدان و زنده است. از خویش، سر پناهی ندارم جز رویاهای تو.
به زیر سرپناه تو می آیم، بلکه این افسانه حقیقت نما را در دستان خود حس کنم.
خورشید تابان
در این شهر تاریک خورشید نیست. مدتهاست انتظار می کشم، اما خبری از خورشید نیست. پس کی می آیی ای خورشید تابان؟
همه خفته اند، کی می آیی ای خورشید تابان؟
تا به کی از پس این دلواپسی ها در انتظارت بشینم؟
پس کی می آیی ای خورشید تابان؟
این لحظه های سخت و این دلواپسی ها نمی گذرد. سالهاست می سوزم، می سوزم، اما این لحظه ها نمی گذرد. در فراق تو می سوزم! می سوزم و می میرم در فراقت. اما این لحظاتِ سخت نمی گذرد!
این آتش، این سوز، این فراق .
چرا نمی گذرد ای خورشید تابان؟
وداع سبز
از طلوع خورشید یک روز پاییزی دلم چشمان پاکت را شناخت. اما آنقدر از نجابت رفتارت خجالت کشیدم که دلم نیامد آن حرمت سبز را پاره کنم. هیچ کس را به پاکی تو ندیدم اما خواستم تا بدانی دلی بی پروا همیشه دوستت دارد، برای همین در وداع سحر بهاری، در طلوع آفتاب مهربانی، کنار ایستگاه عشق، در ورای زلالی آب وچشمانت، زیر آسمان پاک، با یک قطره نقره ای، با بیان عشقی گمنام تو را ترک میگویم. ای یار دیر آشنای من.
چرا عشق؟
اینکه هستی ولی باید با نیستی سر کنی زجر آوره.
اینکه بیداری ولی باید با رویا سرکنی دیوونه کنندست.
چیزهای زیبای زیادی رو همه در دست دارند ولی تو از دیدنش هم محرومی، حتی ستاره های آسمون.
دنیا بزرگه ولی تو آخرش باید توی یه چارقدش بپوسی، و بدون که همیشه توی دنیا بخاطر یه چیزی از خودمون گذشتیم.
بخاطر احساسمون از صداقتمون گذشتیم. بخاطر یک نگاه از نجابتمون گذشتیم.
همیشه بخاطر یک لحظه اش ;
بخاطر یک لحظه اش از فکرمون گذشتیم. از چشمامون، از نگاهمون.
از عشق، به عشق، برای عشق
ولی چرا عشق; چرا عشق؟;
اشکهای پنهانی
در تفسیر آنان که نمی فهمند.
در ورای آنان که نمی بینند.
در سکوت آنان که نمی خوانند.
در تبسم آنان که نمی خندند.
همان تفسیر و تبسم را در اشکهایشان حک می کنم تا تو را با همانها که نمی خندند، در
اشکهایشان، پنهانی، پنهان کنم.
غروب انتظار
من در شباهنگ غریب لاله
در جست و جوی آلاله های عاشق سحر می گردم
که در حاشیه شطرنج زندگی
به تماشای مات شدن می پردازند
و با سکوت پنجره های آهنی
و از لابه لای میله های آهنی
به ذوب شدن خورشید می نگرم
و با توهم به انسجام آینده ای روشن
آینده ای که سکوت در آن به معنای غربتی است که لاله دارد
به زنبق و میخک می اندیشم
و به درختی که بر سایه اش برگهای خزان خوابیده اند
و به نجابتی که آسمان دارد
و بارانی که هنگام باریدن
مرا به بهشت رویاهای نمناک رنگین کمان می برد
وبه لبخندی که تو- وبه اشک هایی که تو-از تو جاری می شود
و لاله هایی که گمگشته اند در خاک
و آلاله هایی که روییدند از خاک
و پاییز هایی که می روند از خاک وگرد خاطرات یاد
و از خاطرم رفت شمار جمعه شبهایی که در انتظار گذشت
انتظاری که با هر لحظه اش
قطره اشکی به روی سالهای عمر لاله گونم میریزد
و انتظار در انتظار
و هر بار با غروب خورشید در انتظار طلوع تو هستم
وبه امید روزی که انتظاری باقی نماند
با صد ستاره گیتار هستی را بر آسمان نیلی کوبیدم.
عطر مهدی
در سکوت سبز صداهای بی انتها
در بارانی ترین طلوع تابناک تردید
در سرخ فجر آفرین فردا
این قصه ی سرد سکوت را
به انتها می رسانم
بلکه به ریش سفید این برف حرمت نهند
و بر لطف قدمش به پابوسش روند
و او را که چون شباهنگی تا صبح می نوازد
تا بوی اذان او را در بر می گیرد
و به انسجام قدمهایش قدوم متبرکش را چون خزنده ای می بویم
تا به عطر عطاران عطر مهدی را ببویانم.
بی نام و نشون
مــن تـو تبار عاشقی، عاشق تـرین عـاشقتم
مــن تـو دیار بی کسی، تنهاتـرین گـلدونتم
مـــن تــو صـــدای بـــارون، روی نـــاودون
تــو رو تـنها دیـدم بـا اشکها و گریـه هـامـون
تــــو رو دیـــدم کنــار یـه بـلبل بـــودی
کنـار صـد تـا خاطره، خاطره ای تنها بـودی
می ترسم تو صدای سکوت، عاشقی رو رها کنی
دل بـسپری بــه بلبل و تــرانه رو رهــا کنــی
بـری از ایـن دیـار و اون دیـار، تنهـا بـشـی
آواره و ویـرونـه و حـیـرون جـنگلا بــشـی
ســاز بــزنــی، داد بــزنـی، دیــوونــه شـــی
بـری تـو قصه هـا و مثل چـوپـون دروغگوشـی
نقاشی
در سطری عمیق از واژه های گنگ
در تنگ کوچک قناری ام
در بازتاب تبسمی تلخ
در ساحل بی دریای یک نگاه
رو به قبله ای بی نشانه
در جست و جوی یک نشانه ام
شاید در یک صفحه ی آبی رنگ
به دنبال رد پایی آبی تر می گردم
به دنبال چشمانی آبی،دریایی آبی، بر صفحه ای پر از آبی
شاید کسی مرا در این وسیع آبی نگاه کند
که من دیوانه فقط در این همه آبی قدم می زنم
و به دنبال هیچ می گردم
قلبی در سینه نیست که تپد برای من
قضا و قدری نیست گم شدن من در این آبی
آبی گمرنگ بر بوم نقاشی کوچکم ،که هیچ بر آن نقش نبسته است هنوز
هیچ برآن نقش نبسته است هنوز!
بهار بیقرار اوست
دیروز خورشید باز نیامد
دلگیر بود از آسمان
در آغوش پر مهر بهار
خورشید باز نیامد انگار
قهر بود با طبیعت
بهار در انتظار اوست
برفهای زمستانی
روز دیگری باز گذشت
شب بود و هوا سرد
بهار بیقرار اوست
شعر تنهایی گل را در آسمانها می سرود
اسم خورشید را هر بار روی برفها می نوشت
بهار بیقرار اوست
پرتوی خورشید تابیده به رویا بود در یک آسمان محبت
رنگ رخسارش زرد و نارنجی ست
در آفتاب مهرش دلی بزرگ دارد
بر خلاف ظاهرش قلبی نازک دارد
بهار بار دیگر آمد
آفتاب می بوید بهار را
آن یار همیشه بی قرار را
مولای من
مولای من، باران سوی توست
مولای من، آبها جاری تـوست
سـکوت شد صحرا از نـالـه فـرزندت
که باز می کرد دهان را علی اصغرت
همش ســرابِ آبِ نــاب مـی دیـدی
همش ناله و فغان و فریاد می شنیدی
گفتی خموش لحظه ای چند شوید
شاید یزید را به دلش رحم گـردید
سـکوت شد دشت کـربلا تا انتهـا
فریاد زد حسین مصطفی بر جانها
ای یـزید، جنگ تـو بـا مـن است یـا کـودکان
جرعه ای آب دهید بر من نه، بر این تشنه لبان
فـرزندم تـشنه است، آبـش دهید
به قرآن قسم می دهم آبش دهید
نـاگـهان تیـری از دور روانـه شد
از گلوی اصغرش خون جاری شد
اشــک در چشمـان حسین حلقـه زد
خاک صحرا خیز آمد و آسمان نعره زد
خون سرخش، از گلو چید و بر زمین چکید
با نیـزه اش قـبر کوچکی در دل صحرا برید
زینب فــریــاد زد: نـامـردِ لـعین
نیـزه بـر بچه می زنید، این چنین
خاک عالم بر سرت باد ای یزید
دنیا ننگ آخرت بر سرت کوبید
ای خــــــــدا گنـــــاه او چـــه بــــود؟
جرعه ای آب از دست یزید خواستن این بود؟
ابـوالفضل تاب ناله طفلان نـداشت
رو به دشمن کرد و مشک برداشت
بر لب فرات نشست و جرعه ای آب ننوشید
عـکس طـفلان تشنـه لـب در آب جـوشید
آب درمــشک کــرد و ایـستـاد
تا باایستاد مشک از دستش افتاد
تیــرهــا ســـوی او روانـــه گـشتند
حتی لحظه ای تیر از او غافل نداشتند
با دست دیگر مشک را برداشت
زان میـان یک تن رحم نداشت
تـا گـرفت بر دنـدان مـشک را
شمشیر برآوردند و زدند سر را
در بدن تیر بود و پـولاد
بر زمین افتاد و جان داد
کودکان گریه می کردند و عمو می خواستند
تـشنگی فـراموش کردند و آب نمی خواستند
حمله کردند بر هم و خونها ریختند
روز تاسوعـا شد و یاران امام کشتند
بر نماز ایستاد حسین و اقامه کرد
از سویی، تیری سوی او روانه کرد
در نماز بودو جانش فدای خـدا کرد
ناگهان سر نازنینش از بدن جدا کرد
عـــاشــورا بــود و رستــاخـیـز آسمـانهــا
سکینه بود و رقیه بود و یک سر، از بدن جدا
نـــه عمـو داشـتند و نـه بـابـا
عمه هم از حال خود بیخود رها
در دل آهنگ غریبی می شنیدند
شـاید درد یتیمـی مـی شـنیدند
نیـــزه بـــالا بــود، ســـری در آن بــــود
کلامش نور بود، چشمانش آکنده از خون بود
چــه سخت بـود برای رقیه
یزید در عذای بابا می رقصه
تــلخ تــر از زهـــر جــدایـــی نیست
تعبیر خوابی که به حقیقت پیوستنیست
ضجه های تلخ طفلان کربلا بود
آه جــانسـوز دختـر زهـــرا بود
در کنارش باید از عشق گفت
سر بریدند امــا باز باید گفت
باید گفت از دردهای یتیمان
از سـر کـوفتهـای نـدیمـان
چگونه باید سر کرد زندگی را؟
صــدهـا ســال دوری از او را؟
چگونـه بـاید سـر کرد زنـدگی را؟
چگونه باید نوشید آب بی منت را؟
چگونه باید خوابید بی سوز گداز؟
باید اندازید سفره ای از راز و نیاز
چگونه باید سرکرد زندگی را؟
چگونه باید سرکرد زندگی را؟
عاشورا
دشت کـربلا را مـی دیدم
خواب می دیدم، می دانم
در آسمـانهـا در کنـار ابـــر بـــودم
اشکهای ابر را ، در پرتو نور می دیدم
گفتم ای ابر، که سر به فلک داری
چه شده، چـرا اینقدر بی قــراری
بـغضهــا را در خــــود خفــه کــرد
نگاهی عمیق به خورشید و زمین کرد
گـفـت: آنجــا، روی زمــین را نمـی بـینی
حسین را نمی بینی، فرزندانش را نمی بینی
نمی بینی چگونه دست بر آسمان برده اند
نمـی دانی از آسمــان چــه مــی خواهند
جــرعه ای آب، رحمت، بـــاران مـی خواهند
فقط آب می خواهند، چیز زیادی نمی خواهند
لبهــایشان تـرک بـرداشته
دستهایشان از دعا برنداشته
کاش می توانستم ببارم
بـر تمام کربلا من ببارم
کـــاش حـــق دستــور مـی داد
قطره های باران را فرو می فرستاد
با نسیم در کنـار خورشید رفتم
گفت من شرمنده عباس هستم
کاش نورم خاموش مـی شد
تا کـه آسمان تاریک می شد
در سیاهـی پنهان مـی شدم
شرمنده اولاد زهرا نمی شدم
ولــی بـاید بتـابـم تــا قیـامت
سرخی شرم بر صورتم تا قیامت
کاش دستور حق، باران بود
یـا کـه آفتـاب را پنهان بود
اشـــک از چـشمــانـش فـــرو ریـخـت
چشمانش را بست و چون شمع نور ریخت
رفتم بر بال نسیم نشستم
گفت مـن فرومایـه ای پستم
کـــاش مــی شــد مـــن مــی وزیــدم
نور نیستم، باران نیستم، من باد می وزیدم
کــاش در کنــار ابــوالفضـل بـــودم
شاید عرق از پیشانی اش می دزدیدم
خــواب تـلخـی مـی دیدم مـن
ولی اشکهای باد را هم دیدم من
در کنـــار خــــاک رفتــم
گفت: از شرم من خار هستم
کـــاش مـی تـوانستم کــاری کنــم
زمین بشکافم و آب از دلم جاری کنم
بــر خاک مـن جـای آب، خـون جاریست
علی اکبر و علی اصغر، گهواره ای خالیست
کـــاش حــق، فــرمـان مــی داد
آب از دلم چون زمزم بیرون می داد
کاش یزید می دانست روزی او را می بلعم
آنــوقــت در دلــم بـــه او مــی خنـدم
ولی روزی که حسین را در آغوش می گیرم
او را در آسمـــــانـهــــا مـــی بـیـنـــم
دیگــر طــاقت سـخن گـفتن نــداشـت
چشمهایش را بست و من را تنها گذاشت
مـن قـدم برداشتم بـه سوی خیمه
آتش روی خیمه و طفلان در خیمه
کلمات کلیدی :