سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باز زایی فرهنگ ایران با غزلـّیات مولوی در pdf

 

برای دریافت پروژه اینجا کلیک کنید

  باز زایی فرهنگ ایران با غزلـّیات مولوی در pdf دارای 54 صفحه می باشد و دارای تنظیمات و فهرست کامل در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است

فایل ورد باز زایی فرهنگ ایران با غزلـّیات مولوی در pdf   کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه  و مراکز دولتی می باشد.

این پروژه توسط مرکز مرکز پروژه های دانشجویی آماده و تنظیم شده است

 

غزلـّیات ِ مولوی
 وباز زائی فرهنگ ایران
جـان ِ جـان = بهمن= برهمن
بهمن،جان ناپیدا،درهمه جانهای پیدا
چگونه سرودِعشق،« گیتی» میشود

درفرهنگ ایران
« بُن کل هستی» ، تبدیل به « بینش » میشود
و این« بُن ُِکل هستی»، درهربینشی،« هست »
وسپس،« بینش»، تبدیل به « زندگی» میشود
واین بُن کل هستی، درجان هرانسانی، هست

گیتی ، از« بـُـنی نـاپـیـدا »، « پیدا» میشود
وآن« بُن »، خودش را درگیتی میگسترد
به این روند پیدایش، گفته میشد که :
«  بـُن ، سـایـه میـشـود »

« بُن آفریننده کیهان »
«بُن همیشه حاضرو مقیم وذاتی»
دردرون هرانسانی هست
فلسفه Immanence یا ِزهِشی ( انبثاقی) ایران
برضد فلسفه  Transcendence درادیان نوری است
 
درفرهنگ اصیل ِ ایران ،
تصویر« هبوط آدم ازبهشت» نیست
تصویر« هبوط آدم » در تورات وانجیل وقرآن،
در مکاتب فلسفی باختر ،
« فلسفی ساخته شد »
وبنیاد تفکر فلسفی، غرب گردید
وآن را از بُن ، تباه ساخت
 
به « فرّ سـایـه ات »   ، چون  « آفـتابـیـم »
همائی تو ، همائی تو ، همائی

« گیتی که مجموعه همه جانهاست » ، سایه هماست . ولی سایه انداختن هما ، هبوط گیتی ازهما و هبوط انسان، ازهما نیست ، بلکه سایه هما ، درفرو افتادن به زمین ، تبدیل به آفتاب وسرچشمه روشنی میشود ! این سخن که به نظرما، غیرمنطقی است ، چه معنائی داشته است ؟ ودرست این، تفاوت کلی فرهنگ ایران ، از فلسفه غربست ، که بجای « اندیشه هبوط » ، « اندیشه تعالی » می نشیند . این سراندیشه فوق العاده مهم را باید بررسی کرد.
« بـهـمـن » ، درفرهنگ اصیل ایران ، تخم درون هرجانی وهرانسانی است.  به عبارتی دیگر، بهمن ، « گنج نهفته » یا « کنزمخفی» یا « جان درمیان جان » درهرانسانی است . در هرجانی در گیتی ، « گنج نهفته» هست .  درشاهنامه این سراندیشه ، به شکل « دژبهمن که درش ناپیداست ، و با هیچ زوروقهروقدرتی ، نمیتوان « دراین دژ» را یافت و آنرا گشود و آن دژرا تسخیرکرد » و به  شکل ِ« پیدایش جهان به صورت ِ بند یا طلسم » عبارت بندی شده است . فردوسی ، پس ازگفتار اندرآفرینش عالم » و بیان پیدایش  آسمان و کوه و آب ورستنیها و پویندگان واینکه همه، « دربندند»، میگوید که : انسان درپایان ، پیداشد، تا باخردش ، این طلسم ها و بندهارابگشاید :
چو زین بگذری ، مردم آمد پدید
شد « این بند ها » را سراسر کلید
خرد انسانی با « کلید مهر»، این طلسم و بندها را میگشاید . ویژگی بنیادی خرد انسان درفرهنگ ایران ، « پیوند مهری خرد با طبیعت و گیتی » است .خرد ، درفرهنگ ایران ، نمیاندیشد که چگونه میتواند طبیعت را با مکرو قهر و زور، مغلوب خود سازد، بلکه میاندیشد که چگونه با مهر، میتواند « درهای بسته به طبیعت هرپدیده ای را بگشاید » . در هر چیزی وهر جانی درگیتی ، گنجی نهفته است که باید آنهاراجست وبدون قهرو زور و غلبه ، آنهارا گشود .
همچنین این سراندیشه درگرشاسپ نامه توسی ، به شکل « دخمه سیامک » عبارت بندی میشود . گرشاسپ که همان « سام » باشد از ملاح میپرسد که « این حصن که دژ باشد، درنهفتش ، چه دارد ؟ ودراین دژ، چیست که هرچه درش را میجویند، در ِورود به آن را نمی یابند » ؟ درست این دژی که درش ناپیداست ، و « دخمه سیامک » میباشد ، همان « گنج مخفی » یا « بهمن » است و سیامک درشاهنامه ، وجودی جز« سیمرغ یا هما » نیست که نخستین پیدایش بهمن است (این مطلب درپایان این کتاب، بطورگسترده بررسی میشود ) . بهمن ، بُن ِ همه جانهاست ، و مجموعه همه بُن ها درگیتی است .  بهمن ، گنج مخفیست ، که در پیدایشش ( در سایه افکندنش= پیدایش جفت وسه تا شدن ) ، تبدیل به « گنج نهفته درهرچیزی ودرهرجانی ودرهر انسانی » میگردد . خویشکاری خرد انسان، گشودن این طلسمها یا بندها ، با کلید مهرهست ، چون بهمن ، اصل ضد خشم و قهراست، که گنج نهفته درهرچیزیست، و تا کسی به اندیشه حیله ورزی و غلبه جوئی و پرخاشگریست ، « درب ِخود » را به او نشان نمیدهد . طلسم یا « دژ بهمن » را ، با زور وقهر وقدرت ، نمیتوان شکست ، و با کاربرد حیله و مکرو خدعه، نمیتوان گشود. فرهنگ ایران با این سر اندیشه ، نشان میداد که گوهر سراسر هستی ، برضد قهر و مکرو زور و پرخاشگریست . پایان همه غلبه جوئیها و قدرتخواهیها ، شکست است ، چون گوهر جهان ، راه را به شناخت خود، به چنین گونه غلبه جویان و قدرتخواهان می بندد . اینجاست که باید ازخود پرسید که: آیا با همه راهها وشیوه هائی که برای غلبه برطبیعت وانسان یافته شده است ، گوهر جهان و انسان ، تصرف و شناخته شده است ؟ آیا این « گوهر آزادی درانسان » نیست که همیشه غلبه ناکردنی و تصرف ناپذیر باقی میماند ؟ حقیقت چیزها و انسانها و جانها را با زوروقهرو غلبه جوئی ، نمیتوان شناخت وبدان بینش یافت .  این ژرفای انسان هست که فقط عشق آنرا میگشادید . ا این « بینش حقیقی» است که « دین » خوانده میشود . « دین » ، گنج نهفته در هرانسانی بود ، که نه میشد بدان شهادت داد و اعتراف کرد ، و نه میشد بدان ایمان آورد ، و نه میشد آنرا ازکسی آموخت ، و نه با تقلید میشد دیندارشد . ایمان و تقلید ، گواه بر « بیدینی = یا بی حقیقتی »  بود .
با این تصویر، این سراندیشه که گوهر همه چیزها و انسانها و جانها ،« سرچشمه غنا » است ، بنیاد فرهنگ ایران شد ، که سپس درمکاتب فلسفی نوین ، همین اندیشه ، کشف گردید . از این سراندشه است که سکولاریته و « اصل بنیادی حقوق بشر» ، مستقیما بدون هیچ پیچیدگی و موازماست کشی و « کاربرد فن و فوت تاءویل » ، آشکارا ازآن میزهد و میتراود.
حقوق بشر، براین اصل قرار دارد که « انسان ، خودش ، میزان ومعیارارزشها و قانونها و نظام وحکومت و اقصاد و .. » هست. ودرست این اندیشه که جان میان انسان، کلید گشاینده همه قفلها و درمانگر همه دردهاست ، اندیشه  ایست که ازاین بهمن ، به مولوی به ارث رسیده است .
تو هرچه هستس می باش و، یک سخن بشنو
اگرچه میوه حکمت بسی بچیدستی
حدیث « جـان تـو » اینست و ، گفت من، چو صداست
اگر تو شیخ شیوخی ، و گر مریدستی
تو خویش درد گمان برده ای و ، درمانی
تو خویش ، قفل گمان برده ای ، کلید ستی
اگر زوصف تو دزدم ، تو « شحنه عقلی »
واژه « شحنه»، معرب همان« شئنا= سئنا» یا سین وسیمرغ است.
وگر تمام بگویم ،  ابا یزیدستی
دریغ ازتو که در آرزوی  غیری تو
« جمال خویش ندیدی »  که « بی ندیدستی »
درست همین « جان »، که مولوی دراین شعر ازآن سخن میگوید ، همان « جان ِ جان » است که بهمن یا « گنج مخفی» میباشد.
« گنج » چیزیست که درآنجا که هست ، نمیگنجد . ویژگی « گنج » ، ناگنجائی همیشگیش هست . آنچه در جای خودش نمیگنجد ، و کشش بسوی رویش وگسترش و افزایش ازآنجا دارد ، گنج است . واژه «گنج » که معربش« کنز» است ، درآرامی « گین+ زا  gin+zaa » هست . که به معنای « زهدان، یا اصل زاینده » است . « گنج عروس » که دراصل، به « خمسه مسترقه یا اندرگاه » گفته میشده است ، و همان « پنج روز پایان سال»است که شمرده نمیشده است ، « تخمیست که سراسر گیتی، هرسال ازنو ، ازآن میروید »، ونام دیگر این خمسه مسترقه ، « پیتک » است ، که درکردی « پیته ک » به معنای « جهازعروس » است.
و « اصل آفریننده عروس ، که زهدانش باشد » ، « گنج» شمرده میشده است . و« زهدان » ، درهمان آغازفرهنگ ایران، تبدیل به تصویری انتزاعی برای « اصل آفرینندگی» شده است ، که « درخود ، تخمی دارد که روینده و افزاینده ست، که درزهدان، نا گنجاست » . بهمن ، درست « دوگیان = دوجانه » یا « اصل آبستنی » بود . هرانسانی ، گنج مخفی ، یا « اصل آبستنی » است . مولوی ، این سراندیشه را که « بُنمایه فرهنگ ایران » است ، در مفهوم « جـان ِ جـان » نگاهداشت . بهمن ، مینوی درون مینو ، « تخم بازآفرین ، درون تخم » ، « من ِ من » ، « اصل جان ، درون جان» یا « جان ِ جان » است . 
اصطلاح ِ « جان جان » درغزلیات ِ مولوی ، همان « بهمن یا اندیمان یا هخامن » فرهنگ سیمرغی ، یا « گنج مخفی » است . « تخم » ، بیانگر« اصل » است ، نه « شخص ». ولی تخم درفرهنگ ایران ،اینهمانی با شخص» هم داده شد. و این ، اینهمانی« اصل با شخص » است که نشان میدهد درواقع بیشتر، درخدا ، یک اصل دیده میشود تا شخص. درهرحال، مفهوم خدا درفرهنگ ایران ، میان « شخص» و « اصل » نوسان میکند . به « بهمن» نیز ، شکل « شخص » ، یا شکل « خدا » داده میشود . ولی درفرهنگ ایران ، خود واژه « خدا = خوا دای » ، به معنای « آن وجودیست که خودش ، خودش را میزاید ، خودش ، ازخودش ، پدیدارمیشود » . به عبارت دیگر، « خدا ، اصل آبستنی است ». بهمن ، تخم درون تخم ، یا « اصل جان ، درون هرجانی » است. جان انسان، آبستن به جان خدا ، یا آبستن به « بُن همه جانها» است .
گفت که جان جان ، منم ، دیدن جان ، طمع مکن (مفهوم غیب )
ای بنموده روی تو ، صورت جان چرا چرا

جان من ، جان تو ، جانت ، جان من
هیچ دیدستی دو جان دریک بدن
بدادم به تو دل ، مرا توبه از دل
سپارم به تو جان ، که جان را تو جانی
ازاین جان ظاهر، به جان آمدم من
کزاین جان ظاهر، شود جان ، نهانی
ای تو درجان ، چو جان ما ، درتن
سخت پنهان ، ولیک پنهان نیست
دست بر هرکجا نهی ، جانست
دست برجان نهادن ، آسان نیست
جان که صافی شدست در قالب
جز که آئینه دار جانان نیست
جمع شد « آفتاب ومه » این د م
وقت افسانه پریشان نیست
« آفتاب وماه » ، درفرهنگ ایران ، یکی از« جفت » های مشهورهستند . خدا، ماهیست که هرروز ازنو ، خودش را که آفتابست میزاید . ماه ، به خورشید آبستن است و درخورشید ، فرشگرد یا رستاخیزمی یابد . اندیشه نوزائی ، برپایه « اندیشه جفت بودن »  بنا شده است . همچنین « اندیشه برابری درفرهنگ ایران» پیآیند ِ مفهوم خدااست . خدا که آفریننده است ، خود را میآفریند . پس ، آفریننده ، برابر با آفریده است . آنچه را خدا میآفریند ، برابر با خود اوست . وازاینهم فراترمیرود . خدا در آفریده اش ، اعتلاء می یابد . آفریده ، زیباترو بزرگترو نیکتر از آفریننده است . چنانچه خورشید که آفریده ماهست ، زیباترو بزرگترو نیک تر ازماهست . ولی همین خورشید است که ازسر، برابر با ماه میگردد .  ماه وخورشید ، دوچهره سیمرغند. اینست که « جفت ماه و خورشید » دراین شعر، بیان « جفت بودن جان خدا و جان انسان » درهمان شکل « مادر وفرزند » هست . ولی این سخن را مولوی میترسد آشکارا بگوید
مستی افزون شدست و میترسم
کاین سخن را ، مجال جولان نیست
دست نه بردهان من ، تامن
آن نگویم ، چه گفت را ، آن نیست
این مفهوم « جان جان » در غزلی دیگر، شفافیت بیشتر می یابد
خلقان ، بنهاده چشم درجان
جان ، چشم به خویش (= جان جان ) در نهاده
خود را هم خویش ، سجده کرده
بی ساجد و مسجد و سجاده
هم برلب خویش ، بوسه داده
کای شادی جان و ، « جـان ِ شـاده »
شاده ، نام سیمرغ در بلخ ، زادگاه مولوی بوده است ، و نیایشگاه شاد و نوشاد دربلخ ، نیایشگاه سیمرغ ( جان = گیان = آشیانه سیمرغ ) بوده است ، ونیایشگاه شاد ونوشاد ، هیچ ربطی به بودائیان ندارد وفقط برای تحریف نظر ، این شایعات ساخته شده است . « بهمن » ، که اصل آبستنی یا « دوگیان = دوجان » است و« جان آفریینده » را دردرون « جان ظاهر» دارد ،  «  گنج پنهانی » یا « کنزمخفی » در هرانسانی است .
این اندیشه سپس دریک حدیث ، شکل اسلامی پیدا کرد، که  الله میگوید که « من ، کنز مخفی بودم و دلم میخواست که شناخته شوم . ازاین رو مخلوقات را خلق کردم تا مرا بشناسند » .  البته ، برغم آنکه این حدیث ،  رونوشت برداری  ازاندیشه اصیل بهمن است ، ولی محتوای اصلی درآن ، بکلی حذف ساخته شده است . نخست اینکه الله فقط ، گنج مخفی میماند ، و تبدیل به « گنج مخفی » درهرجانی و هرانسانی » نمیگردد ، و آفریدگانش ، برابر با او نیستند ، بلکه فقط باید اورا بشناسند، و به او تعظیم کنند ، ولی هرگزخود او، وهمگوهراو نشوند .« شناختن » چیزی، « همگوهرشدن با آن چیز» نیست . محتوای اصلی  تصویر بهمن ،« اصل آبستنی » است که روشنی و بینش ، زایش ازتاریکیست . این سراندیشه « زهشی یا انبثاقی بودن هرجانی و هرانسانی و هرچیزی » است که بکلی برضد ادیان نوری است. محتوای اصلی اینست که « اصل آبستنی» یا « گنج پنهانی » ، درسراسر ِ هستی ، پراکنده و پخش میشود( بـغ که خدا باشد = همان پخش شدن است ) ، و سراسر جهان ، همسرشت و همگوهر بُن ( خدا ) هست . این اندیشه که خدا یا اصل ، « جان هرجانی وطبعا هرانسانی » است ، « هسته اصلی عرفان  » نیز باقی میماند . « جان جان بودن » ، یا « دوجانه بودن هرجانی و هرانسانی » ، یا « انسان ، به کرداراصل آبستنی » ، رستاخیز فرهنگ سیمرغی ایران در عرفان است . « جانی که میان هرجانی » هست ، بهمنست ، و چون بهمن ، بُن کیهان و زمان وخرد و عشق هست ، درهیچ جانی ، نمیگنجد » .
تو کئی دراین ضمیرم ، که « فزونتر از جهانی »
تو که « نکته جهانی » ، زچه نکته ، می جهانی ؟ ( می زهی )
این « در پوست خود ، نگنجیدن » ، هم یک اصل کلی درگیتی است ، وهم یک اصل خصوصی درانسان هست . جان هرانسانی ، پوست و زهدان این « نکته فزونتر ازجهان و زمان و مکان » است .  این اصلست که آشکارا میگوید  که هرعقیده و دین و مسلک و فلسفه ای که در آگاهبود انسان جا دارد ، فقط پوسته و نقش و صورت و جامه انسان هست ، ولی انسان، ازهمه آنها « فراترمیروید » و این پوستها را مانند « مار» ازخود میاندازد . پوست اندازی ، ویژه جان انسانست . این پوست اندازی ، همان « رستاخیز و قیامت و فرشگرد » است ، و نیاز به آن نیست که انسان هزاره ها درانتظار آمدن آن روز بنشیند .
تو آن ماهی که در گردون نگنجی
تو آن آبی که درجیحون  نگنجی
تو آن درّی  که از دریا فزونی
تو آن کوهی که درهامون نگنجی
چه خوانم من فسون « ای شاه پریان »
شاه پریان ، سیمرغست که همان تخمیست که درون انسان نمیگنجد و این شاه پریان را ، محمد « ابلیس » میخواند
که تو درشیشه و افسون  نگنجی
تو لیلیی و لیک از رشک مولی
به کنج خاطز مجنون  نگنجی
توخورشیدی ، قبایت نور سینه است
تو اندر اصلس و اکسون نگنجی
تو ئی شاگرد جان افزا طبیبی ( سیمرغ )
دراستدلال افلاطون نگنجی
تو معجونی که نبود در ذخیره
ذخیره چیست ؟  در قانون ( کتاب ابن سینا ) نگنجی
بگوید خصم :  « تا خود، چون بود این ؟  »
تو از « بیچونی » و ، در « چون »  نگنجی
چنین بودی دراشکمگاه دنیا
بگنجیدی ، ..... ولی  اکنون  نگنجی
انسان ، هنگامی به خود حقیقی اش میآید ، که درک این حالت ناگنجیدنی بودن در « خودِ اجتماعی وخودِ دینی و خودِعقیدتی وخود فلسفی وخود حزبی و خود طبقاتی و خود ملی و خود جنسی .. » را بکند ، و این حالت ، همان حالتیست که « مستی » نامیده میشود . این روند « ازخود خشکیده و سفت شده در آگاهبود اجتماعی و دینی و ملی و طبقاتی و... » بیرون آمدنست ، که بیان « جستجوی خود ِ حقیقی » است ،  و درعرفان ، « بیخودی » نامیده میشود .
گفتم که : مارا  هنگامه بنما     گفت : اینک اما تودرجوالی
بدران جوال و سر را برون کن  تا خود  ببینی ، کاندر وصالی
اندر ره جان ، پارا مرنجان     زیرا همائی ،  با پرّ و بالی
نیاز برنجانیدن پا و گشتن گرد دنیا نیست، چون این هما درجان خودت آشیانه دارد . انسان ، هنگامی انسان میشود که، جان درون جان او، جوانه بزند، و پوست این خود ِ ظاهری را بترکاند، و « احساس ناگنجیدنی بودن درآگاهبود خود » کند .  چنین احساس ناگنجیدنی بودن درخود ، گوهر « خندیدن » است . هنگامی ، این جان درون جان ، که گنج مخفی ، که بهمن میباشد ، صدف آگاهبود را درهم میشکند ، انسان ، از بُن وجودش میخنددد . ازاین رو است که نام دیگر بهمن ، « بزمونه » است، که به معنای « اصل بزم و اصل زائیدن » است . بهمن درهرانسانی با اندیشه اش میامیزد ، و سراسر وجود انسان ، تبدیل یه یک « لبخند » میشود .
همچو گل ، ناف تو برخنده بریدست خدا
لیک امروز مها ، نوع  دگر میخندی
باغ با جمله درختان زخزان ، خشک شدند
زچه باغی تو ؟   که همچون گل تر میخندی
تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد
چو مه ازچرخ ، برآن تیر و سپر میخندی
تو یقینی و عیان ، ... بر ظن و تقلید  بخند
نظری جمله و بر « نقل و خبر »  میخندی
انسان ، خودش با روشنی زاده ازگوهر خودش، می بیند ، و طبعا برهرچه « نقل و خبر » است ، میخندد
درحضور ابدی ، شاهد و مشهود ، تو ئی
بر ره و رهرو و برکوچ و سفر  میخندی
این « خندیدن » که یکی از برترین « شیوه های گسستن از همه منقولات و اخبار، ازهمه سنـّت ها و پیشینه ها ، ازهمه آموخته ها » است ، بنیاد فرهنگ ایرانست . این خندیدن از ته دل ، هنگامیست که انسان ، به بُن بهمنی ، به جان جانش میرسد ، و بار همه سنت ها و پیشینه ها و آموخته ها و منقولات و اخباررا با یک تکان ، از دوش خود، فرومیاندازد ، چون ازآنها ، بی نیازمیشود .
آنگاهست که انسان ، خودش ، میزان خودش میشود . بینش بهمنی ، بینش خندان است. بینشی است که گوهرش ، سرود است . این گوهر موسیقائی بهمن است که « ماده و هیولای ساختارگیتی » میشود ، سایه میشود ، سه تای یکتا میشود ، عشق میشود . برای شناخت گنج نهفته در درون هرانسانی ، باید آواز و آهنگ و بانگ اورا شنید . این موسیقی و طنین و « تن تن تن یا ریتم و کوبه  گوهراوست » که بیش ازهمه گفته هایش ، حال دل او را آشکارمیسازد . دربُن وجود انسان ، موسیقی است، و در آغاز، موسیقی وعشق ، باهم یک جفت هستند . اندیشه ای که با این موسیقی گوهری پیدایش نیافته است ، و انسان را به رقص نمیآورد ، اندیشه افسرده و خشکی است .
درد  دل را اگر نمی بینی     بشنو از « چنگ»  ناله و زاری
ناله نای و چنگ، حال دلست     حال دل را توبین، که دلداری
دست بر « حرف بیدلی» چه نهی ؟
« حرف » را درمیان چه  میآری ؟
« گفته » را ، دانه های دام  مساز
که ز « گفت » است این گرفتاری
گه کلید است « گفت » و گه ، قفلست
گاه ازو روشنیم ، گه ، تاری
گفت ، باد ، است ، اگر دراو بوئیست
هدیه تو بود که گل داری
« گفت » ، جامست ، اگر برو ، نوریست
از رخ تو بود که انواری
این « موسیقی شاد و خندان ورقصان که روح گفتار» است، و همآغوش « عشق و زیبائی » است ، گوهر « سرود خسروانی » است که همان « غزل » باشد . ایرانیان ، غزلهای حافظ و مولوی وعراقی و عطار را ، از« معانی جعلی » که ازهمه سو، به آنها به زور میچسبانند ، درنمی یابند ، بلکه از« تموج آهنگ عشق و شادی و رقص و زیبائی که گفته ها و حرفها را میشکافند، ودرگفته ها و حرفهای آنها نمی گنجند » ، درمی یابند . این « اولویت یابی  موسیقی و عشق و رقص و زیبائی و زندگی دراین غزلهاست  که « بُن ِ بهمنی » خودرا یکراست وبیواسطه مفسران ، درجان ِایرانی میجوید . این عشق و زیبائی و موسیقی است که زندگی را دوباره « گرم » میکند ، و حرکت مکانیکی را تبدیل به « رقص زندگی شاد »  میکند .
هرکه  بفسرد ، برو ، سخت نماید حرکت
اندکی گرم شو و جنبش را ، آسان بین
خشک کردی تو ، دماغ از طلب بحث و دلیل
بفشان خویش زفکرو ،  لمع  برهان بین
هست « میزان ُمعینت »  و بدان می سنجی
هله میزان بگذارو  ، زر بی میزان بین
خشک شدن و افسرده شدن ، دراثر آنست که « تفکر همیشه با یک میزان معین که از آموخته ها و اخبارو دیگران ، گیرآورده ، همه چیزها را می سنجد » . چنین عقلی ، عقالیست که بر میخ طویله شریعت و « یک مکتب فلسفی یا علمی» ، بسته شده است . این « عقل عقالی » ، عقلیست که زندگی را میخشکاند و رقص شاد وآزاد  را در زندگی ازبین میبرد.

پیدایش غزل درایران
و بازگشتِ بُن فرهنگی ایران، ازتبعید
غزل = سرودِ خسروی
خسرو = هو+سرو= نای به = سیمرغ
« غزل ، پیشآهنگ تفکرآزاد فلسفی »

گنج نهفته درانسان ( بهمن = جان جان ) درخود، نمیگنجد . انسان ، همیشه به جانی آبستن است ، که در راه زاده شدن است .  این گنج نهفته است که اگر، راهِ خود افشانی و خود زائی و خود روئیش باز نباشد ، زندانی است . همانچه روزی ، زهدان بود ، ناگهان تبدیل به « زندان» میشود . هربینشی و آموزه ای و عقیده ای ، روزی زهدان « جنین بینش حقیقی » است ، وسپس ، با گذر زمان ، « زندان همان کودک بینش » میشود . بهمن ، جنبشی است از میان ِ فرد انسان ، به میان انسانها ( تشکیل دهنده اجتماع ) ، به میان چیزها ، به میان خود و انسانها ، به میان خود و چیزها ، برای آنکه ، خود را به چیزها وبه انسانها به پیوندد . با انسانها و طبیعت ، یوغ بشود . اینست که بهمن ، که اصل میان است ، با پیدایش ازمیان خود ، به میان خود و چیزی، به میان خود و اجتماع ، به میان خود و جانوران ، به میان خود و طبیعت ، پیوند را واقعیت میبخشد. او همیشه درهرچیزی ، در هرانسانی ، درسراسر طبیعت ، درجستجوی جفت خود است .
این فوران بهمن ازاندرونی ترین بخش جان هرانسانی ( اندیمان ) ، چه ویژگیهائی دارد ؟ بهمن، در همان اندرون جان ، نخستین پیدایش خود را می یابد . او تبدیل به بهرام و سیمرغ ( ارتا فرورد ) ، یا مهرگیاه ، یا « بَـرَم = برهما » ، ... میشود ، و خود یوغی درمیان آن دو میشود، تا در « دوتا شدن »، بازآن دو « یکی بشوند » . بهمن ، درکثرت یابی و تعدد یابی ، در گوناگون شدن ، در رنگارنگ شدن ، درمختلف شدن ، نمیگذارد ، که کثرت و تعدد و گوناگونی و رنگارنگی ، ازهم پاره بشوند ، بلکه باید درعین گوناگونی ، باهم پیوسته باشند . این اندیشه ، درشیوه « بینش بهمنی ، بینش ِخردِ ایرانی » ، باز تابیده میشود . نماد بهمن ، تـارک سـر است( موی گزیمه = ویزارد وَرس ) . برای آنکه درشانه کردن ، موی سر را دوبخش میکنند ، و لی برای این کار، سر وکله را ازمیان ، نمیشکنند، وکله وسیما را دوشقه نمیکنند .  اینست که درشیوه تفکر سیمرغی ، مفاهیم « روشنی، بریده از تاریکی » ، یا« موءمن ِبریده از کافر» و بطورکلی ، « اضداد  ازهم گسسته »، یا بسخنی دیگر « سپنتامینو ، که ازانگره مینو بکلی جداساخته باشد » نیست. چنین گونه بینشی که ازهم می برّد ، با تصویر زرتشت از« ییما = همزاد= جفت » درسرودهایش ، بوجود میآید ، ولی درفرهنگ سیمرغی ، نبوده است  . در فرهنگ سیمرغی ، یا فرهنگ اصیل ایران ،همه گوناگونیها و رنگارنگیها ، برغم تمایز ازهمدیگر ، باهم آمیخته اند . اینست که دراین فرهنگ ، مدارائی و گشادگی و بازبودن اندیشه در برابر عقاید و ادیان و مسالک و مکاتب ، اوج تعالی ِ خود را می یابد . اندیشه « وحدت همه عقاید و ادیان برغم تفاوت و اختلاف » درعرفان ، چیزی جزبازتاب این اندیشه نیست .
به همین علت بود که به « رنگین کمان » ، « کمان بهمن » میگفتند ، چون رنگهای گوناگون، باهم آمیخته اند ، وباهم ، یک کمان را ساخته اند . همچنین « پر و دم طاوس »، نماد همین اندیشه مدارائی یا « یگانگی همه رنگارنگیها » بود . اندیشه های انسانها متفاوتند، ولی ، رنگهای یک رنگین کمانند. همه برگهای درخت سیمرغ و همه میوه های درخت سیمرغ ،باهم متفاوت اند ، با آنکه همه ، ازیک درخت روئیده اندو درهمه یک شیرابه ، روانست . معرفت و اندیشه ، درتمایز و تشخیص و داوری عقاید و ادیان ، نباید آنهارا ازهم پاره کند . اندیشه ای که درمنشور کوروش بازتابیده شده ، ازهمین شیوه « بینش بهمنی » میآید ، و این تصویر « بهمن »، با تصویر « بهمن » درالهیات زرتشتی ، بسیار فرق دارد .
« بهمن » را هخامنشی ها « هخامن » مینامیدند ، چون خودرا « بهمنی = هخامنی » میدانستند . این جفت شوی و یوغ شوی، برغم گوناگون شوی ، گوهربهمن است، که دربهرام و سیمرغ ، « دو=2» را تبدیل به« یک=1» میکند ، و ازاین رو، اصل « سه تای یکتائی، که اصل عشق باشد » پدید میآید . 
این پیدایش بهمن، دردو اصل بنیادی ، در هرشب، در« میان شب» روی میدهد . درواقع درمیان هرشبی ، بُن آفرینندگی ازنو ، در دو اصل بهرام و ارتا فرورد، پیدایش می یابد، که باهم جفت و یوغ میشوند . این عشق ورزی دو اصل ، یا « یوغ شدن » را « ایویaiwi + سروتsruth + ریمrima  » مینامند ، که به معنای « سرود نای ماه » است . دراصل ، به « نوای نای » ، « سرود» گفته میشد، چون به نواختن نی،« نی سرائی » میگفته اند ( ماک کینزی) . عشق و سرود، باهم جفتند . عشق و جشن، باهم جفت هستند ، چون خودِ واژه جشن ( یز+ نا )، به معنای « نواختن نی» است . « ریم » ، دراصل به معنای نای بوده است ، چنانچه به کرگدن ،  ریما میگویند .کرگدن ، به علت داشتن شاخ روی بینی ، بدین نام ، خوانده میشود . ازاینگذشته نام روز نخست هرماه ، نزد اهل فارس ، خرّم ژدا بود و نزد خوارزمیها ، ریم ژدا و نزد زرتشتیها، اهورامزدا بود .  ریم ژدا ، نام خدا و به معنای « شیرابه و مان ِ و اشه نای » است . زشت سازی واژه ِ« ریم و ریمن » به معنای چرک ، زشت سازی موبدان زرتشتی است . ارتا فرورد ، که « نای به » باشد ، با نواختن نی ، با « نی سرائی» ، جهان را میآفرید . پس « سرود عشق » ، اصلی بود که جهان جان ازآن پیدایش می یافت . به این « سرود عشق » که بُن پیدایش جهان جان بود ، « خسروانی سرود، یا سرود خسروی » هم میگفتند . ترجمه « خسرو » به « مشهور و معروف ، و امثال آن » بکلی غلط است ...

 

برای دریافت پروژه اینجا کلیک کنید

کلمات کلیدی :